تا حالا شده عاشق کسی باشی ولی مجبور باشی تظاهر کنی که
ازش بدت میاد؟؟؟
تا حالا شده بین دو راهی شک و تردید گیر کنی؟؟
تا حالا شده تنهایی اینقدر بهت نزدیک باشه که ریشتو قطع کنه
اونوقت بی اختیار جلوی مردم بزنی زیر گریه؟؟
تا حالا شده محو صورتش بشی و ب گذشته های تاریک و آینده های
روشن فکر کنی؟ که حتی یه دوست نداشته باشی که راحت حرفتو
بهش بگی بگی من دردم اینه به دادم برس ...
تا حالا شده بشینی ب این فکر کنی که الان داره چیکار میکنه؟
ی بار یادت میافته ؟؟؟
با کیه؟؟؟
اصلا کسی رو داره؟؟؟
نداره؟؟؟
از عشق بویی برده یا نه؟؟؟
تا حالا شده از خدا بخوای عشقشو از دلت بندازه بیرون
چون...میدونی هیچ وقت بهش نمیرسی؟؟؟
که همش خیال واهیه و تو باید تن ب این تقدیر شوم بدی؟؟؟؟
تا حالا شده به خودت الکی امید بدی؟؟؟
بگی شاید یه روزی عاشقم شد؟؟؟
شاید ....
شاید ...
شاید ...
کاش یه روزی بیاد همه ی این شاید ها تبدیل به باید بشه؟؟؟؟
هه...بازم دارم به خودم امید میدم...
داد میزنم ....
آهای زلیخا ...
چیکار کردی که خدا پا در میونی کرد؟؟؟؟
پا در میونیشو میخوام ......
اگه نشد بیاد منو با خودش ببره .... اون بالا ها.....
آروم تو بغلش بخوابم....